|
دانلود رمان,رمان زیبا,دانلود رمان عاشقانه,دانلود رمان ایرانی,دانلود رمان خارجی,دانلود رمان جدید 95,
|
|
|
|
|
17 RE :
★دنیا★ صدای زنگ بلند شد -مامان:دنیـــــا بیا خالت اینا اومدن نفس عمیقی کشیدم -اروم باش دنیا چیزی نیست مگه تو منتظر همچین روزی نبودی هان آفرین حالا مثل یه دختر خوب برو استقبالشون لبخندی زدم و از تو آیینه نگاهی به خودم انداختم وقتی از همه چیز مطمئن شدم از اتاقم خارج شدم مامان و بابا داشتن با خاله و شوهرش حرف میزدن و تعارف میکردن بیان تو رفتم جلوتر و سلام بلندی کردم خاله تا نگاش بهم افتاد لبخند عمیقی زد و دستاشو واسه بغل کردنم باز کرد -شهلا:سلام به روی ماهت عزیزم چه خوشگل شدی ماشالله حنانه یه اسفند واسه دخترم دود کن چشم نخوره خندیدم و گفتم -عه خاله جون نگین این حرفارو چشماتون خوشگل میبینه خندیدو پیشونیمو بوسید بعد آقا کامران (شوهر خاله شهلا) اومد جلو -کامران:راستش پشیمون شدم که اومدم تعجب کردم ولی چیزی نگفتم -شهلا:وا چرا کامران؟ آقا کامران خندید و گفت -کامران:چون همچین دختر زیبا و خانومی حیفه واسه پسر یِلاقبای من همه خندیدن که صداشو شنیدم -آرش:دست شما درد نکنه کامی جون مارو که با خاک کوچه یکی کردی رفت آقا کامران با خنده کنار رفت و من تونستم ببینمش در کمال تعجب باهام ست کرده بود و یه باکس گلِ خوشگلم دستش بود -کامران:عه پسرم اینجا بودی ببخشید ریز بودی ندیدمت قهقه همه به هوا رفت حتی خود آرشم خندید -آرش:باشه حلالت،حلالت کامی جون بابا با خنده گفت -بابا:بفرمایین تو حالا زشته دم در وایسادین همه به سمت پذیرایی رفتن ولی آرش با لبخند به طرفم اومد -آرش:تقدیم با عشق به دنیای خودم ازش تشکر کردم و باکس رو گرفتم تازه نگاهش به لباسام افتاد خندید و گفت -آرش:میبینم که همچین از این لوس بازیا بدتون نمیاد -چی میگی؟ تو با من سِت کردی یه ابروشو به نشونه تعجب بالا داد -آرش:منننننن آخه من از کجا میدونستم تو چی پوشیدی؟ -یعنی جدا تو نمیدونستی؟ -آرش:نه ولله نمیدونستم خندید و گفت -آرش:اشکال نداره انگار امروز همه چی بر میل من انجام میشه خواستم جوابشو بدم که مامان با حرصی که من فقط متوجهش میشدم گفت -مامان:دختر خوشگلمممم زشته آرش جونو سر پا نگه داشتی چرا تعارفش نمیکنی بیاد تو تازه متوجه شدم تو این مدت که من با آرش حرف میزدم بقیه به ما نگاه میکردن لبمو از خجالت گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم -بفرمایین تو خوش اومدین -آرش:اوه اوه چه مودب با خنده رفت توی پذیرایی و کنار پدرش روی کاناپه نشست با همون سر به زیری عذرخواهی کردم و به آشپزخونه رفتم به محضی که از دیدشون خارج شدم نفسمو فوت کردمو روی صندلی نشستم -هوف خدا بقیشو به خیر بگذرونه نیم ساعت گذشت تا مامان صدام زد که چایی ببرم سینی رو برداشتم و با یه "به امید تو" رفتم تو پذیرایی اول به آقا کامران تعارف کردم لبخند پدرانه ای زد و ازم تشکر کرد نفر بعدی خاله بود -شهلا:ممنون عروس نازم لبخند محجوبی زدم و به آرش تعارف کردم دستشو بالا آورد و یکی از فنجونا رو برداشت اما پشیمون شد و گذاشت سر جاش -چرا برنمیداری؟ -آرش:آخه نمیدونم کدومو خانمم با عشق مخصوص برای من ریخته خنده ریزی کردم و گفتم -لوس اونم خندید و همون فنجونو برداشت و ازم تشکر کرد بعد به مامان و بابا تعارف کردم و نشستم -کامران:نمیخوام با گفتن حرفای کلیشه ای سرتونو درد بیارم هم شما هم ما میدونیم که برای چی اینجا جمع شدیم پس بهتره هر چه زودتر بریم سر اصل مطلب -بابا:بله درسته -کامران:خب شما پسر منو خوب میشناسین و از نظر اخلاقی تصمیم با خودتونه و از وضع تحصیل و کارشم که خبر دارین ماشینم،اِی یه قراضه ای زیر پاش داره -آرش:بابا شما به تویتا میگین قراضه؟ آقا کامران خندید و ادامه داد -کامران:میمونه خونه که یه آپارتمان همین چند ماه پیش براش خریدم و سندشو به اسم خودش زدم حالا دیگه تصمیم با خودتونه من هرچی رو که لازم بود گفتم بابا خندید و گفت -اختیار دارین کامران خان من به آرش جان به اندازه پسر نداشتم اعتماد دارم و از هر نظر قبولش دارم مگه نه عزیزم مامان لبخندی زد و گفت -مامان:ابوالفضل راست میگه راستش از شما چه پنهون چند روز پیش به ابوالفضل میگفتم ای کاش آرش دامادمون میشد از بس این پسر آقا و مهربونه آرش از جاش بلند شد و دستشو رو سینش گذاشت -ما مخلص شماییم خاله خندید و گفت -شهلا:بشین بچه کمتر زبون بریز بعد رو به مامان بابا کرد و گفت -شهلا:این باعث افتخار ماست که شما اینقدر به آرش لطف دارین حالا اگه اجازه بدین بچه ها برن تو اتاق و حرفاشونو بزنن هرچند بعید میدونم حرفی داشته باشن همه خندیدن و مامان گفت -مامان:دخترم آرش جانو تا اتاقت راهنمایی کن لبخند ارومی زدم و از جام بلند شدم -بله مامان جان.....بفرمایین آرش از جاش بلند شد و با یه "با اجازه" دنبال من اومد در اتاقمو باز کردمو خودم کنار ایستادم -بفرمایید دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد خندید و گفت -آرش:اوه چه جنتلزن خنده ریزی کردم و باهم وارد شدیم درو بستم و تعارف کردم بشینه با فاصله از هم روی تخت نشستیم.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 17 ,
رمان ,
رمان جدید ,
رمان شرزا ,
رمان خارجچی ,
نوشتن رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : جمعه 21 مهر 1396
|
|
|
16 RE :
★آرش★ یک هفته از اون روز شیرین میگذره روزی که فهمیدم دنیا چقدر منو دوست داره اونقدر خوشحال بودم که شبش همه چیزو به مامان بابا گفتم مامان عصبانی شد و بازخواستم کرد ولی بابا خندید و گفت -بابا:مبارک باشه پسرم میدونستم که بلاخره کاره خودتو میکنی پس دیگه باید آستینامو بالا بزنم پسرم مرد شده و میخواد سروسامون بگیره منم خندیدم و ازش تشکر کردم مامانم کم کم آروم شد و اونم بهم تبریک گفت و ابراز خوشحالی کرد همون شب به خاله اینا زنگ زد و خواست تا یه شب به خونشون بریم و قرار شد دوشنبه هفته بعد که امروز باشه بریم برای خواستگاری از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم امشب دیگه ماله خودم میشد همونجور که آواز میخوندم خواستم لباس بپوشم اما قبلش زنگ زدم به دنیا و گذاشتم رو اسپیکر وقتی صدای ظریفشو شنیدم ضربان قلبم رفت روی هزارررررر -دنیا:جانم آرشم -جوووون سلام زندگیم خندید از همون خنده هایی که منو تا آسمون میبرد -دنیا:سلام عزیزم خوبی؟ -خوبم؟؟ عالــــــــیم اصن یه وضعیه نمیتونم رو پاهام وایسم باز خندید و گفت -دنیا:اوه اتفاقا منم همین حسو دارم -جووووونم -دنیا:عه آرش اینجوری نگو مثله پسرای تو خیابون آدم چندشش میشه بلند خندیدم و گفتم -رو جفت چشمام خانومی با صدای نازی گفت -دنیا:چشمت بی بلا آقایی -جووو..... -دنیا:آرششششش -جونم عشقم -هوف اصن مگه تو کاری نداری که به من زنگ زدی تا یک ساعت دیگه باید اینجا باشین خندیدم و گفتم -چرا عزیزم فقط داشتم آواز میخوندم و حاظر میشدم زنگ زدم تا توهم آوازمو بشنوی که به کل حواسمو پرت کردی -دنیا:عه از کی خواننده شدی که من نمیدونم؟ -حالا خوب گوش کن بهت ثابت میشه که چه شوهر با استعدادی گیرت اومده خندید و چیزی نگفت منم صدامو صاف کردم و شروع کردم به خوندن: من میخوام،میخوام،میخوام که زن بگیرم یکی که همه جور تموم باشه مثل خودم جوون باشه نازو ابرو کمون باشه خوشگل و مهربون باشه شاید دخترعموم باشه بلاخره تصمیم گرفتم سروسامون بگیرم اگه بشه یه دختر از همسایه هامون بگیرم یه دختر خوشگل و خانوم بگیرم ممد آقا سر کوچه مون هست کارخونه یخ داره وضع مالیش توپه و روزی دو تومن دخل داره دوسه تا دختر دم بخت داره وای وای اولیش کوچیکه و هنوز واسه ی عروسی وقت داره وای وای دومیش خوشگل نیست چون یه صورت پخ داره سومیش خیلی جیگره یه جفت ابروی نخ داره ای جان موهای لخت داره آهای خانم آهای خانم میشه به من بدی وقتتو روسریتو بردار ببینم اون موهای لختتو یه بار بگو بعله دیگه تموم کن اون اخمتو زود تموم کن اون شرایط سختتو من تو رو خوشبخت میکنم شک نکن صدای قهقه اش بلند شد -دنیا:وایییی از دست تو آرش جوری گفتی میخوام بخونم گفتم حالا چی میخوای بخونی خخخ ولی باحال بود -خواهش میکنم من متعلق به شمام.....راستی دنیا چی پوشیدی؟ با خنده گفت -دنیا:چطور مگه؟ -آخه میخوام با عشقم ست کنم -دنیا:عه شرمنده ولی من از این لوس بازیا خوشم نمیاد حالام اگه تو کاری نداری ولی من حسابی سرم شلوغه فعلا عزیزم بعدا میبینمت بدون توجه به دنیا دنیا گفتنام گوشی رو قطع کرد -اینجوریاس دنیا خانم باشه بلاخره که نوبت من میشه اونوقت میدونم چیکار کنم گوشی رو خاموش کردم و رفتم سراغ کمدم.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 16 ,
رمان جدید ,
رمان ,
roman ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : پنجشنبه 20 مهر 1396
|
|
|
15 RE :
★فرد ناشناس★ پک محکمی به سیگارم زدم صدای در اومد -بیا تو +قربان تشریف آوردن -بگو بیاد تو +بله چشم پشت سرش وارد شد +به به سـ...... -بشین اخماشو توهم کشید و نشست +این چه طرزه برخورد کردنه بعده این همه سال بدون توجه دوباره پک محکمی به سیگارم زدم و اونو تو جا سیگاریم خفه کردم -خواستم بیایی اینجا چون میخوام یکاری رو برام بکنی +چی؟ پوزخندی زدم -باید ازدواج کنی داد زد +چییییییییی؟ اخمامو توهم کشیدم -همینی که شنیدی +آخه یعنی چی؟ برای چی؟ با کی؟ از جام بلند شدم -یواش یواش برو جلو تو باید ازدواج کنی اونم با اونی که من میگم +میشه واضح تر بگی -یک هفته دیگه یه مراسم به مناسبت برگشت تو برگزار میشه و تو قبل از این مراسم باید بری سراغ مادربزرگت و یه جوری بهش بفهمونی که عاشق دختر عموتی و میخوای باهاش ازدواج کنی و اونو مجبور کنی تا توی همون مراسم کارو تموم کنه و قرار عقد و عروسی رو بزاره +یعنی چی چجوری من چند ساله خارج از کشور زندگی کردم چطور عاشق دخترعموم شدم درضمن من چندتا دختر عمو دارم کدومو میگی؟ تمام نفرتمو تو چشمام دوختم و بهش نگاه کردم -اون دیگه به عهده خودته که چجور اونو قانع کنی و منظورم از دختر عموت.....دنیاس از جاش به شدت بلند شد و گفت +چیییی؟ نه مثل اینکه تو واقعا عقلتو از دست دادی دیوونه شدی من برای چی باید همچین کاری رو بکنم مشتمو کوبیدم روی میز -چون من میگم چون من میخام +چون تو میخوای من باید با کسی ازدواج کنم که هیچ حسی بهش ندارم حتی اونو نمیشناسم چون تو میخوای باید خودمو اون دخترو بدبخت کنم به فرض اینکه این کارو بکنم بعدش چی میشه؟ پوزخند پر رنگی رو لبام نشست و بهش نگاه کردم نفرت و خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود از نگاهم تعجب کرد و قدمی به عقب برداشت توی دلم گفتم -اون ماله منه باید بدستش بیارم حتی به قیمت بدبختی اون دختر قدمی برداشتم و سیگارمو روشن کردم پکی بهش زدم و شروع کردم به حرف زدن.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 15 ,
roman20 ,
roman ,
دانلود رمان ,
رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 543
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : پنجشنبه 20 مهر 1396
|
|
|
14 RE :
************** سرشو بالا آورد و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد اشکای منم شدت گرفت -آرش:من دوست دارم دنیا چرا نمیخوای بفهمی باور کن هیچکدوم از کارام از روی هوس نیست حتی..... سرشو انداخت پایین -آرش:حتی اون بوسه دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود چقدر صداش میلرزید از جاش بلند شد و کنارم نشست دستامو تو دستاش گرفت و تو چشمام خیره شد -آرش:گریه نکن فدات شم من طاقت دیدن اشکاتو ندارم لبامو به زور از هم باز کردم -ممنو بببخششش آرررررش منننن اشتباههه کردممم آخخخخه فکـ...... انگشت اشارشو گذاشت رو لبم -آرش:هیسسسس چیزی نگو عزیزم آدم از عشقش دلگیر نمیشه بهت حق میدم هر کی دیگه جای تو بودم همین فکرو میکرد با سر انگشت شستش لبمو نوازش کرد -آرش:میدونم نباید اینکارو میکردم ولی دست خودم نبود اون روز خیلی حالم بود ترس از دست دادنت بدجوری دیوونم کرده بود -اولش خیلی ناراحت شدم ولی الان نمیدونم چرا دیگه ناراحت نیستم و هنوزم بهت اجازه میدم لمسم کنی درصورتی که مطمئنم هر کس دیگه ای جات بود باهاش برخورد خیلی بدی داشتم لبخند،شیرینی رو لباش نشست و باز لبمو نوازش کرد -آرش:چون من با بقیه فرق میکنم چون من عشـ..... به اینجا که رسید دست از نوازشش برداشت و دستامو گرفت مستقیم تو چشام نگاه کرد و با لحن ملتمسی گفت -آرش:دنیا بگو بگو که توهم منو دوست داری بگو که عاشقمی آخه من عشقو از تو چشمات میدیم بگو که اشتباه نمیکردم به چشمای ملتمس و پر از ترسش خیره شدم -قبلا هم گفتم اگه برام مهم نبودی هیچ وقت اجازه نزدیکی رو بهت نمیدادم دستامونو بالا اوردم -الان دستام تو دستات نبود -آرش:یعنییی دوسـ دوسم دارییی؟ لبخند ارومی زدم و یکبار پلک زدم -عاشقانه میپرستمت با بهت بهم نگاه کرد نگاش تو چشمام میچرخید انگار میخواست از صحت حرفم مطمئن بشه یهو چشماش برق زد و محکم بغلم کرد -آرش:منم عاشقتممممم عزیزم دنیای آرش دنیای من زندگی آرش زیر دستاش داشتم لِه میشدم ولی این لِه شدن برام شیرین بود چون دستای عشقم بود یهو منو از بغلش جدا کرد و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت -آرش:دنیا اجازه میدی؟ خواستم بپرسم چرا که نگاشو رو لبام دیدم فهمیدم منظورشو لبخند نازی زدم -دِ ن دیگه آرش خان اگه تا همینجاشم بهت اجازه دادم خیلی بهت ارفاق کردم اینو بهت بگم که دیگه خبری از اینکارا نیست تا وقتی بهم محرم بشیم نگاه مشتاقشو بهم دوخت -آرش:میدونم عزیزم ولی تورو خدا فقط همین یه بار این بوسه فرق داره قراره بوسه عشقمون بشه با چشماش داشت التماس میکرد فکر کردم من که بهش ابراز علاقه کردم قبلا هم منو بوسیده الانم تو بغلش بودم پس چرا این اجازه رو بهش ندم من که حاظر نبودم به جز اون با کسه دیگه ای باشم پس جایی برای درنگ نمیمونه -فقط همین یه بار دیگه خبری نیست تا محرمیت لبخند شیرینی زد و چشماشو بست و سرشو جلو آورد منم چشمامو بستم و دومین بوسمون رقم خورد اینبار منم همراهیش کردم چون این بوسه عشقمون بود.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 14 ,
سایت رمان ,
وبلاگ رمان ,
ساخت رمان ,
تایپ رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : پنجشنبه 20 مهر 1396
|
|
|
13 RE :
★دنیا★ حول از آرزو خداحافظی کردم و ازش جدا شدم نگاهی به اطراف کوچه انداختم سر کوچه دیدمش بدو رفتم طرف ماشینش و سوار شدم تا خواست چیزی بگه گفتم -برو آرش فقط برو تا کسی مارو ندیده اونم بدون حرف راه افتاد وقتی خیالم راحت شد که از مدرسه دور شدیم نفس آسوده ای کشیدم و راحت نشستم -آرش:چیشده عزیزم چرا اینقدر مظطربی؟ -هوف اگه یکی از بچه ها یا معلما میدیدنم حتما اخراج میشدم خندید و گفت -آرش:عزیـــــــزم نگران نباش حالا که بخیر گذشت -اوهوم -آرش:خب بانوی من کجا بریم؟ با این حرفش دوباره استرس و ترس به سراغم اومد دستامو مشت کردم -آرش:نظری نداری خوشگلم؟ چشمامو محکم روی هم فشار دادم این حرفاش بیشتر آزار دهنده بود تا دلنشین -آرش:باشه پس خودم انتخاب میکنم اوممم نظرت با خونم چطوره؟ سرمو به طرفش چرخوندم و متعجب نگاش کردم این پسر آرش بود؟ چند بار پلک زدم و زبونمو رو لبم کشیدم خندید و لپمو کشید -آرش:اینجوری نگام نکن که کار دستت میدما بی اراده پوزخندی زدم و سرمو برگردوندم -آرش:این حرکتت یعنی چی؟ -یعنی تو نمیدونی؟ جوابی نداد و سرعتشو بیشتر کرد منم حرفی نزدم طولی نکشید که جلوی یه آپارتمان شیک نگه داشت -آرش:پیاده شو عزیزم -من باهات تو اون خونه نمیام صداشو از کنار گوشم شنیدم -آرش:میدونستی تو فرم مدرسه چقدر جذاب تر میشی آدم دلش میخواد یه لقمه چپت کنه الانم با زبون خوش پیاده شو تا بیشتر از این تحریکم نکردی خشم تمام وجودمو پر کرده بود و برای هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا همراه مامان بابا نرفتم تصمیم گرفتم فعلا مقاومت نکنم و پیاده شدم درو باز کرد و داخل شد آروم دنبالش رفتم سوار آسانسور شدیم بعد از چند لحظه طبقه چهارم ایستاد -آرش:بفرمایید بانو بدون توجه از کنارش رد شدم کلیدی از جیبش درآورد و درو باز کرد -آرش:برو تو اروم وارد شدم ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود لرزون تا وسط پذیرایی رفتم نگاه سرسری به خونه انداختم در کل خونه شیک و مرتبی بود -آرش:بشین عزیزم الان برات قهوه میارم اینو گفت و رفت توی آشپزخونه لرزون نشستم و با پام با زمین ضرب گرفتم چند لحظه بعد با یه سینی که دوتا قهوه توش بود اومد -آرش:خوش اومدی نفسم نظرت درباره خونه چیه؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تقریبا با داد گفتم -این مسخره بازیا یعنی چی؟ آرش تو چت شده؟ چرا منو آوری اینجا؟ چرا اون روز باهام اون کارو کردی؟ چرا از اون روز عوض شدی؟ یعنی این همه مدت من درموردت اشتباه میکردم پرید وسط حرفمو با اخم گفت -آرش:هی ترمز کن ببینم همینجور یه ریز داری حرف میزنی و سوال میپرسی خب بزار منم حرف بزنم با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم -خببب میششنوم نگاشو به زمین دوخت و دستاشو توهم قلاب کرد لباشو از هم باز کرد و شروع کرد به حرف زدن با هر کلمه ای که میگفت ضربان قلبم شدت میگرفت.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 13 ,
رمان ,
رمان ایرانی ,
رمان apk ,
:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : پنجشنبه 20 مهر 1396
|
|
|
11 RE :
******************* مشتمو محکم کوبیدم روی میز -داری منو تهدید میکنی؟ بلند خندید و گفت -رضایی:نه عزیزم من دارم بهت هشدار میدم که اگه کاری رو که من میخوام انجام ندی اونوقت.... غریدم -اونوقت چی؟ دوباره خندید و گفت -رضایی:چرا عصبانی میشی عزیزم -انقدر به من نگو عزیزم قهقه اش بلند تر شد خندهاش حسابی رو مخم بود -رضایی:اوه هانی نمیدونی وقتی حرس میخوری چقدر جذاب تر میشی از جام بلند شدم و به طرفش رفتم یقه مانتوشو گرفتم و بلندش کردم -دیگه داری گ.... زیادی میخوری اینو خوب تو گوشت فرو کن من نه اون کاری که تو میخوای رو انجام میدم نه دیگه میخوام حتی قیافتو ببینم توهم هیچ غلطی،تکرار میکنم هیچ غلتی نمیتونی بکنی شیرفهم شـــــــــد؟ از دادم کمی ترسید ولی اخماشو توهم کشید و اونم جدی گفت -رضایی:نخیر شیرفهم نشد پسرجون چون من تا حالا غیرممکن بوده چیزی رو بخوام و به دست نیارم و حالام تورو میخوام و مطمئن باش که آخر مال من میشی یقشو از دستم بیرون کشید و مانتوشو درست کرد کیفشو برداشت و سمت در رفت اما قبل از اینکه بره برگشت و گفت -رضایی:درضمن تهدیدامو جدی بگیر چون ممکنه اتفاقی بیوفته که اصلا برات خوشایند نباشه با اجازه دستگیره رو چرخوند و به سرعت خارج شد دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشتن همونجا روی مبل ولو شدم و شقیقه هامو با دستم فشار دادم -خدایا کم مشکل دارم این دیگه از کجا پیداش شد سرم به شدت درد میکرد از تو جیبم بسته مسکنو بیرون آوردم و یکیشو خوردم -همین امروز کارمو با دنیا تموم میکنم اون ماله منه و هیچکسم حق نداره اونو ازم بگیره من لقمه هیچ کس نیستم خانم رضایی با عصبانیت از جام بلند شدمو کتمو برداشتم و از در خارج شدم.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت 11 ,
رمان ,
رمان جدید ایرانی ,
قخئشد ,
:: بازدید از این مطلب : 761
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : پنجشنبه 20 مهر 1396
|
|
|
10 RE :
*************** -اِرادی:حواست کجاست خانم تهرانی؟ حول از جام بلند شدم و گفتم -بله خانم با من بودین؟ بچه ها ریز ریز میخندیدن و خانم اِرادی هم لبخند محوی رو لباش نشست -اِرادی:حالت خوبه تهرانی؟ با گیجی گفتم -هان حالم؟ خنده بچه ها بلند شد -اِرادی:نه مثل اینکه کاملا حواست پرته بهتره بری یه آبی به دست و صورت بزنی و برگردی با همون نگاه گیجم سری تکون دادم و از کلاس بیرون اومدم صدای قهقه بچه ها رو شنیدم اونقدر ذهنم درگیر بود که اهمیتی بهشون ندادم سلانه سلانه به سمت آبخوری رفتم مدام حرفای آرش تو ذهنم تکرار میشد رفتار چهار روز پیشش و در آخر اون بوسش.... بی اراده دستم به سمت لبم رفت هنوزم میتونستم حرارت لباشو حس کنم برای یه لحظه لذت عجیبی تو وجودم نشست اما حس گناه و عذاب وجدان و ترسی که به شدت تو وجودم بود مانع از این شد که بیشتر از این به اون حس خوب فک کنم اخمامو توهم کشیدم و شیر آب رو باز کردم یعنی امروز چی میخواست بهم بگه؟ که کارش از روی هوس بوده؟ اونکه میدونست من چقدر رو موضوع حساسم تا حالا نگذاشته بودم هیچ نامحرمی حتی موهامو ببینه چه برسه به اینکه....... مشت آبی تو صورتم ریختم خنکی آب بهم آرامش میداد چند بار اینکارو تکرار کردم و شیر آب رو بستم روی نیمکت نشستم تا کمی از خیسی صورتم کم بشه نفس عمیقی کشیدم دستامو عقب بردم و سرمو به نیمکت تکیه دادم چشمامو بستم و ذهنمو خالی از هر چیزی کردم الان به این آرامش بیشتر از هر چیز دیگه ای احتیاج داشتم. ★آرش★ چشمامو بستم و سعی کردم تمرکز کنم کارای شرکت حسابی به هم ریخته بود از طرفی هم قرار امروزم با دنیا ذهنمو حسابی درگیر خودش کرده بود کلافه شده بودم تقه ای به درخورد -بله در باز شد و منشیم وارد شد -غافر:آقای مهندس یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینم چون اولین بار بود میدیمش گفتم خودم بیام بهتون اطلاع بدم تعجب کردم یعنی کی بود -خودشو معرفی نکرد -غافر:نه مهندس فقط گفتن یکی از آشناهاتونن و باهاتون کار واجبی دارن -باشه بگو بیاد تو "چشمی" گفت و رفت چند لحظه بعد دوباره تقه ای به در خورد -بفرمایید در باز شد و اون خانم وارد شد با دیدنش چشمام چارتا شد -رضایی؟؟ خندید و با ناز گفت -رضایی:میتونم بشینم عزیزم حسابی شوکه شده بودم اصلا فکرشم نمیکردم با اون بی آبرویی که تو دانشگاه اتفاق افتاد دوباره ببینمش همونجور مات زده نگاش میکردم که دوباره با ناز خندید و به طرفم اومد.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت دهم ,
رمان جدید ,
رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : سه شنبه 18 مهر 1396
|
|
|
RE :
*************** سه روز از اون ماجرا میگزره خداروشکر نیلا فقط اُفت فشار پیدا کرده بود و بیهوش شده بود یه سرم بهش وصل کردن و بعد مرخص شد بماند که مامانو بابا، عمو و زنعمو چقدر سرزنشمون کردن و میخواستن بخاطر دیر اومدنمون به خونه و حاله نیلا بازخواستمون کنن اما آرش مانع شد و با چرب زبونیش راضیشون کرد که بیخیال بشن مامان بابا که آرشو میشناختن و حسابی بهش اعتماد داشتن قبول کردن عمو حسین و زنعمو هم راضی شدن و ماجرا به خوبی تموم شد -مامان:دنیـــــا کجایی؟ بیا دیگه غذا سرد شد -اومدم مامانی از تو آیینه نگاهی به خودم انداختم و از اتاقم بیرون اومدم به آشپزخونه رفتم و کنار مامان بابا روی صندلی نشستم -بابا:عروسک بابا چطوره؟ لبخندی زدم و گفتم -خوبم بابایی خندید و لپمو کشید مامان زیر چشمی با حرص نگامون کرد و برا خودش برنج کشید یه دفعه شیطنتم گل کرد صدامو تا اونجایی که میتونستم پر از ناز و عشوه کردم و گفتم -بابایییی متعجب نگام کرد و گفت -بابا:جونم عروسک چند بار پلک زدم و با ناز چتری هامو کنار زدم -میشه برام برنج بکشی همونجور که حدس میزدم بابا طاقت نیورد خم شد و گونمو محکم بوسید -بابا:ای به چشم عروسک شما جون بخواه خندیدم و با ناز گفتم -عه بابایی بابا فقط خندید و مشغول کشیدن برنج شد -بابا:کافیه عزیزم -بله بابا زیر لب "نوش جونی" گفت و مشغول خوردن غذاش شد زیر چشمی به مامان نگاه کردم صورتش قرمز شده بود و قاشق رو تو دستش فشار میداد و بابا رو نگاه میکرد آروم خندیدم و برای خودم سالاد ریختم تلفنم به صدا دراومد هوفی کشیدم و از جام بلند شدم گوشیمو از روی میز عسلی کنار کاناپه برداشتم و بدون توجه به اسم اون فرد دکمه اتصال رو زدم -بله بفرمایید صدای خنده ریزی اومد و بعد صدای بم و مردونه ای تو گوشم پیچید -آرش:سلام عزیزم تمام تنم یخ بست و دستام شروع کرد به لرزیدن -آرش:جواب سلام واجبه ها خوشگله سعی کردم آروم باشم -سسسلامم -آرش:سلام به روی ماهت نفسم -....... -آرش:جوابمو نمیدی عزیزم -....... -آرش:باشه چیزی نگو زنگ زدم تا بهت خبر بدم که فردا بعد از مدرست میام دنبالت تا باهم بریم دَدَر و کلی خوش بگذرونیم چشمام درشت شد و ابروهام بالا رفت چندبار پشت سرهم پلک زدمو زبونمو روی لبم کشیدم صدای خندش تو گوشم پیچید -آرش:الهی من قربونت برم که الان چشاتو درشت کردی و ابروهاتو بالا انداختی زبونتم رو لبات میکشی و پشت سرهم پلک میزنی تعجبم بیشتر شد و دوباره پلک زدم -آرش:چی شد عزیزم نمیخوای جوابمو بدی؟ لرزون گفتم -ولی ممن نمیتووونم باهاااات بببیام -آرش:یعنی چی که نمیتونی بیای میای خوبم میای ببینم نکنه بخاطر اتفاق اون روزه چشمامو محکم رو هم فشار دادم و گوشی رو تو دستم فشار دادم چقدر خونسرد بود -آرش:ببین دنیا اتفاقا میخوام راجب همون اتفاق باهات حرف بزنم فردا میام دنبالت و هیچ اعتراضی رو هم قبول نمیکنم صدای ممتدد بوق توی گوشم پیچید گوشی رو پایین آوردم و تماسو قطع کردم -مامان:کی بود؟ نفس عمیقی کشیدم و به طرفش برگشتم -آرش -مامان:چیکارت داشت؟ -ازم خواست تا فردا بعد از مدرسه بیاد دنبالم و باهم بریم بیرون -مامان:وا کجا؟ سرمو انداختم پایین -نمیدونم -مامان:باشه مشکلی نیست اتفاقا منو پدرت فردا خونه ی یکی از دوستای پدرت دعوتیم و ممکنه تا شب برنگردیم اینجوری تو هم تنها نیستی حالا بیا بقیه ناهارتو بخور رو پاشنه پا چرخید و به آشپزخونه برگشت -مامان اگه میدونستی من حاظر بودم تا شب تو خونه تنها باشم ولی با آرش جایی نرم هیچ وقت این حرفو نمیزدی اشتهام به همین راحتی کور شده بود و با گفتن "من دیگه سیر شدم" به سمت اتاقم رفتم.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت نهم ,
رمان جدید ,
رمان ,
:: بازدید از این مطلب : 537
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : سه شنبه 18 مهر 1396
|
|
|
8 RE :
★دنیا★ نمیدونم چقدر تو بغلش گریه کردم تا آروم شدم ولی هنوز فکرم حسابی درگیر بود پر از سوال و شاید احساس گناه یا عذاب وجدان وقتی دید دیگه گریه نمیکنم منو از خودش جدا کرد -آرش:آروم شدی عزیزم لرزیدم نه از شیرینی کلامش نه از فکری که داشت عین خوره مغزمو میخورد سرمو بالا آوردم و نگاش کردم اون چشما مثل همیشه نبود چیزی توشون بود که باعث شده بود منو بیشتر بترسونه برای یه لحظه یادم افتاد که من تنها نبودم بی اراده جیغ خفیفی کشیدم و گفتم -واییی نیلا حول ازش جداشدم و درو ماشینو باز کردم با دیدنش جیغ بلندی زدم و رفتم کنارش تکونش دادم -نیلا نیلا عزیزم پاشو قربونت برم نیلا منو ببخش نیلایی توروخدا چشماتو باز کن دوباره بغض کردم و چونم لرزید -آرش:چیشده؟ صدای لرزونمو رها کردم -آرررش کمکش کن تورو خدا آرش خواهش میکنم یکاری بکن کلافه هوفی کشید و مچ دستشو گرفت نگاهی به ساعتش انداخت بعد از چند لحظه گفت -آرش:نبضش منظم میزنه به احتمال زیاد بیهوش شده پاشو کمک کن ببریمش درمونگاه نالیدم -ماشینیش نگاهی اول به ماشینا بعد به من انداخت -آرش:نگران اون نباش زنگ میزنم به یکی از رفیقام میگم بیاد ببرتش تو حالا کمک کن ببریمش تو ماشین بلند شد و زیر کتفشو گرفت منتظر به من نگاه کرد اون موقع نمیتونستم به هیچی جز نیلا فکر کنم سریع به خودم اومدم و با کمکش اونو رو صندلی عقب خوابوندیم هردو سوار ماشین شدیم و آرش با سرعت زیاد حرکت کرد همون موقع گوشیشو درآورد و مشغول گرفتن شماره شد -آرش:الوووو دیگه به بقیه مکالمش گوش ندادم و به عقب برگشتم پوست سبزش کمی سفید و بی روح شده بود موهای مشکیش تو صورتش ریخته بود با خودم گفتم -اگه اتفاقی براش بیوفته جواب عمو حسینو چی بدم خودمو هیچ وقت نمیبخشم اگه طوریش بشه با توقف ماشین به جلو برگشتم ربروم یه درمونگاه بود از ماشین پیاده شدم -آرش:همین جا بمون الان برمیگردم سری تکون دادم و اونم رفت در عقب رو باز کردم و کنار صورتش زانو زدم آروم گونشو نوازش کردم -منو میبخشی عزیزم صدای دویدن چند نفر اومد برگشتم آرش با چند تا پرستار و یه برانکارد به طرفمون میومدن کنار رفتم و اون پراستارا نیلا رو از ماشین بیرون کشیدن و رو برانکارد گذاشتن به سرعت به طرف درمونگاه برگشتن آرش خواست همراهشون بره که نگاهش به من افتاد لبخندی زد و دستمو گرفت -آرش:چیزی نیست عزیزم الان خوب میشه دستمو کشید و مجبورم کرد همراهش بشم.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت هشتم ,
رمان ,
رمان جدید ,
:: بازدید از این مطلب : 644
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : سه شنبه 18 مهر 1396
|
|
|
7 RE :
محکم و پشت سرهم به شیشه مشت میزد و میخواست که اونو پیاده کنم فرمونو محکم تو دستام فشردم برام عجیب بود چرا هیچی نمیگفت بهش نگاه کردم چشماشو درشت کرده بود و جفت ابروهاشو بالا داده بود و باتعجب نگام میکرد وقتی نگامو رو خودش دید پشت سرهم پلک زد و زبونشو رو لباش کشید نگام خیره موند به لبای برجسته و خوش فرمش اون زمان اونقدر حالم بد بود که به هیچی فکر نکردم تو کسری از ثانیه دستامو دورش انداختم و اونو به طرف خودم کشوندمش سرعت پلک زدنش بیشتر شد اینکارش جذابیت چشماشو بیشتر میکرد و منو بی قرار تر دوباره زبونشو رو لباش کشید با خودم فکر کردم که اگه اینکارو بکنم شاید بتونم اونو برای همیشه مال خودم کنم چون خوب میدونستم چقدر به این مسائل اهمیت میده دوباره نگام سمت لباش کشیده شد مشتای اون دختر و سرو صداهاشم باعث شده بود قدرت فکر کردنو ازم بگیره به کمرش چنگ زدم و اونو بیشتر به خودم نزدیک تر کردم سرعت پلک زدنش خیلی بیشتر شد و مدام زبونشو رو لباش میکشید میخواست دوباره اینکارو بکنه که سریع لبامو با لباش قفل کردم شیرینی عجیبی تو وجودم نشست آروم شدم آروم آروم..... نمیدونم چقدر تو اون خلسه شیرین فرو رفته بودم و چند بار بوسیدمش چقدر اون دختر داد و فریاد کرد و دستاشو به شیشه کوبید نمیدونم فقط اینو میدونستم که دیگه عصبانی نیستم و از اون عطش وجودم دیگه خبری نیست آروم لبامو ازش جدا کردم پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم دستام بالاتر اومد و شروع به نوازش کمرش کردم عجیب بود که تا این موقعه هیچکس از این خیابون عبور نکرده بود و به اینکه ما وسط خیابون بودیم تو این وضع اعتراضی نکرده بودند اما اون موقع اینقدر افکارم متشنج بود که فرصت بیشتر فکر کردنو بهم نداد دیگه صدای داد و فریاد و مشتای اون دختر نمیومد چشمامو باز کردم و به صورت معصوم و خوشگلش نگاه کردم چشماشو بسته بود و سرش پایین بود دوباره پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و مثل خودش چشمامو بستم زمزمه ی آرومش رو شنیدم -دنیا:چرا؟؟ همین فقط چرا یعنی خودش نمیدونست بی اراده به کمرش فشاری آوردم پیشونیشو از پیشونیم جدا کرد سرمو بلند کردم و چشمامو باز کردم که با چشمای اشکیش مواجه شدم حس کردم قلبم دیگه نمیزنه -دنیا:چرا آرش؟ چرا باهام اینکارو کردی؟ چقدر صداش میلرزید بغض کرده بود منم بغض کردم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم -آرش:پشیمون نیستم چونش لرزید و اشکاش شدت گرفت نمیتونستم تو اون حالت ببینمش سرشو تو سینم پنهون کردم و محکم به خودم فشردمش با دست آزادش به پیرهنم چنگ زد و هق هقشو رها کرد میدونستم که ازم میخواد تا رهاش کنم ولی من توانشو نداشتم باید همه چیزو همین الان تموم میکردم همین امروز،دیگه صبرم تموم شده بود حالا که علاوه بر روحش جسمشم درگیرم کرده بود جایی برای صبر نبود.
:: برچسبها:
رمان سرنوشت یک عشق پارت هفتم ,
رمان ,
رمان جدید ,
:: بازدید از این مطلب : 808
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : admin
ت : سه شنبه 18 مهر 1396
|
|
|
|
|
|
|