پارت 5 رمان من ارباب توأم 🌹 🌺 🌹 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 مامان _ سعید االن وقتش نیست بابا _ نه شیوا همین االن بگم بهتره ولي بازم تصمیم با رزاست اگه اون نخواد من کل زندگیمم میدم براش .. خب ديگه نشنیدم مامان چي جواب داد چون وارد اتاق شدم ولي فکرم بدجوري درگیر بود ..يعني چي شده ..چه اتفاقي افتاده که به تصمیم من بستگي داره ..؟! با کلي دلشوره و استرس لباسامو عوض کردم و به سمت طبقه ي پائین رفتم ..به مبال که رسیدم بابا متوجهم شد و بهم يه لبخند زد بعد با دست به مبل اشاره کرد تا بشینم به سمت مبل رو به رويي پدر و مادرم رفتم و نشستم روش يه نگاه به مامان انداختم که کنار پدرم نشسته بود و با غم داشت نگام میکرد.. سؤالي برگشتم و زل زدم به قیافه ي مهربون پدرم .. خب سکوت بدي تو سالن بود و هیچ کس هم قصد نداشت سکوتو بشکنه . ديگه بیشتر از اين طاقت نیاوردم و خودم سکوتو شکستم _ بابا میخواستي چیزي بهم بگي ..؟!خب من منتظرم . بعد هم ساکت بهش زل زدم تا حرفشو بزنه ..بعد از کمي مکث بالخره لب بابام باز شد و شروع کرد به حرف زدن .. بابا _ دخترم آقاي سعیدي رو که يادته ..؟ آره يادم بود شريک کارخونه ي بابام که قرار بود بابا ماه قبل کارخونه رو ازش بخره ..ولي خب اونو چش به من ؟